سلام بعد از یک سال!!!

بعد از مدت ها که به وبلاگم سری نزده بودم

اون هم به خاطر این بود که اسم کار بریم رو فراموش کرده بودم


یه سر اومدم وبلاگم

یهویی نمیدونم چی شد همه خاطره هام زنده شدن...

البته زنده که نه....

یه فاتحه ای برای خاطرات مرده خوندم...

تقریبا نزدیک یک سال بود که سر نزده بودم

البته اینبار سعی میکنم بیشتر به وبلاگم سر بزنم و حال احوال چند تا لینکی عزیز رو هم بدونم

فعلا بااااای

جواب؟؟؟


از قدیم گفتن جواب خون رو با خون نباید داد...حالا که دل من خونه؟جواب دلمو با چی بدم؟

امروزم..

امروز هوا برفی بود.صبح که سوار ماشین شدم داشتم یخ میزدم.

با این یخ زدنم هیچ وقت پالتو یا لباس گرم دیگه ای توی ماشین نپوشیدم.

عادت ندارم همیشه خدا هم پشت ماشینم پر از پوتین های رنگارنگ و انواع پالتو و کاپشن و بارانی هستش اما عادت به پوشیدن لباس گرم و سنگین ندارم.


همین کفش های اسپورت صورتی رنگ bebe برام مناسبه!!

ماشین رو هم میتونم با اونا راحت تر برونم.


امروز صبح 10 و نیم بود که از خونه رفتم بیرون و بازم مثل همیشه(همیشه نه چندان دور) رفتم به پارک مورد علاقه ام و ازون بالا کل تبریز رو نگاه کردم...

هوا هم ابری بود و اهنگ بیکلام ارومی رو گذاشته بودم که روحم رو نوازش میداد...


حدود یک ساعت اونجا موندم و برگشتم خونه...

خیلی اونجا رو دوست دارم...

بهم ارامش میده..چون ارتفاعش بالاست میگم بس که به خدا نزدیکترم...




من از تو یاد گرفتم:

هر چند مال من نشدی ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم. یاد گرفتم به خاطر

 کسی که دوسش دارم باید دروغ بگم. یاد ‏گرفتم هیچ وقت هیچ ﮐس ارزش

 شکستن غرورمو نداره. یاد گرفتم تو زندگیم به اون که بفهمم چقدر دوسم

 داره هر ‏روز دلشو به بهونه ای بشکنم. یاد گرفتم گریه های هیچ ﮐس رو

باور نکنم. یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت ‏جبران ندم. یاد گرفتم هر روز دم

 از عاشقی بزنم ولی خودم عاشق نباشم‏ ...

خوب یاد گرفتم نه؟

معلم خوبی هستی...!!!

انتظار بی مفهوم است

دیگر چیزی برای دل بستن نمانده است

 انتظار بی مفهوم است

 نه کینه ای ،نه بغضی،نه فریادی

 فقط صدای چک چک باران

 این منم که روی وسعت دل زمین می گریم


دلم گرفت ای هم نفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار تو این سکوت
چه بی صدا نفس نفس



امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !

از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...

از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...
در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !
متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!
یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است!
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...




شب هایم...



شب هایم را به خواندن و کیلومترها قدم زدن در ساحل می گذراندم

اشعار بی خود و بی معنی می نوشتم و همیشه در انتظار شخصی

 بودم که ناگهان از راه برسد و زندگی ام را تغییر دهد هرگز

به فکرم خطور نکرد که آن شخص می تواند خود من باشد


یادش نبود..

   همیشه میگفت:


دلم گرفته از آدمایی که میگن دوستت دارم اما معنیشو نمی دونن  

 

از آدمایی که می خوان مال اونا باشی اما خودشون مال تو نیستن 

 

از اونایی که زیر بارون برات می میرن و وقتی آفتاب میشه همه چیز  

 

یادشون میره..


یادش نبود خودشم یکی از همون آدما بود......

برای همیشه..

پسرک همیشه می گفت :‌برای نجابت . وفا و زیبائت عاشق تو شدم دخترک برای روز تولدش سه حیوان خانگی خرید . وبه او هدیه داد . اسب . سگ و یک پرنده زیبا تا پسرک خواست دلیل این کار را بپرسد دخترک رفته بود برای همیشه ...

به سمت خزان

سراغت را از پائیز گرفتم آدرس تو را در زمستان به من داد مهر و آبان و آذر را پشت سر گذاشتم تا تو با برف زمستانی بیای .. برف هم باریدن گرفت و تو نیامدی زمستان گفت : هوا که گرم شد تو هم می آیی ... زمستان را صبوری کردم تا زمین جوانه زد و بهار سبز شد ولی این بهار آنقدرها که زمستان می گفت گرم نیست ... سی و سه روز را پشت سر گذاشتم تا تو را ببینم به گرمای تابستان که رسیدم خبر آوردند که تو گرما زده شده ای و به سمت خزان راهی گشته ای

بازی با دو تا اصلحه متفاوت

نمـــــیدونم اخه دیگه این بغض لعنتی چی میخواد

دوری تو انگار بسم نیست اشک چشام از من چی میخواد؟

انگار تمومی نداره این بیقراری...

نمیدونم عشق تو از دلم چی میخواد...

سادگیمو بازی گرفت اون چشمات

منو خراب دل تنهات کردی

اصلا مهم نبود برات احساسم

منو با غصه ها هم آغوش کردی

گفتی که میمونی همیشه با من

گفتی که جز من از همه دلگیری

فریب حرفاتو چه ساده خوردم

خیال میکردم دستامو میگیری.....

به خودم میام و میبینم از پشت ماشین یکی داره برام نور بالا میزنه...بیخیال میشم و به راهم ادامه میدم..

سرگیجه دارم...حالم بده...حسی بین بودن و نبودن دارم..نور بالا شدت میزنه و تازه متوجه میشم اونی که داره بهم نور بالا میده آقا پلیسه هستش!!

اون هم کجا؟توی اتوبان و با سرعت 140 در ساعت...

وشب هم ساعت 10

نفسی میکشم تا سعی کنم ارامشم رو بدست بیارم.

ماشین رو کنار میکشم و دنبال کیفم میگردم..میبینم افتاده زیر صندلی.(به خاطر ترمز شدیدی که کردم)

مدارک رو بر میدارم و منتظر میشم اقا پلیسه بیاد و مدارکم رو چک کنه!!!

گواهی نامه-بیمه-کارت ماشین.معاینه فنی...(اینارو پلیسه ازم میخواد.)

همشو بهش تحویل میدم.

نگاهی به عکس گواهی میکنه و نگاهی به صورتم...میگه:

شما نمیدونین گواهی نامه که تازه گرفتین نباید یکسال بیرون از شهر و در اتوبان رانندگی کنید؟این هم با این سرعت؟

میگم:

دیرم شده به خاطر ترافیک مجبور شدم از اتوبان برم...خونه منتظرمنن.باید تا ایکی ثانیه خودمو خونه برسونم...

مسیرم هم همین خیابونی هست که به چپ میپیچه...صد متر بالاتر...

لبخندی میزنه و میگه:

باشه.فقط زود برو خونه...

مدارکم رو میگیرم و میرم ماشین رو روشن میکنم و راه میفتم...تا همون پیچ که صد متر مونده همراهیم میکنه!!!نمیدونم چرا بعدش که دید من

رفتم اون هم راه خودشو میره...

بعضی وقتا پلیسا از برادرو شوهر آدم هم غیرتی تر میشن...خندم میگیره...

صدای نوار رو بالا میبرم و دوباره برمیگردم همون مسیر اولم...

---------

این روزها حسی عجیب دارم.حس که نمیشه گفت چیه.. .یک مبارزست.مبارزه ای بین عشق و نفرت...

این وسط هم گلادیاتور این بازی منم...

میمیرم- میبازم...میبرم...زخمی میشم...و دوباره همون مرحله بازی رو از اول شروع میکنم...

اصلحه های بازی هم قلب و مغزم هست...

قلبم میگه عاشقتر شو..

مغزم میگه عاقل تر شو...

اگه دست خودم بود یکی از اون اصلحه ها رو کنار میذاشتم ولی میبینم بازی داره سخت تر میشه و

به جفتشون بیشتر از قبل نیاز پیدا میکنم...

ای کاش سیستم زندگیم اونقدر کارت گرافیکیش پایین بود که هیچ بازی رو قبول نمیکرد...

اون وقت مطمئنا راحت تر بودم....

 

 

 

 

صدای اهنگ هم داره ارومم میکنه و هم دیوونم. 

از کنار کافی شاپ وحید واقع در اول جاده تبریز- تهران میگذرم...همون

کافی شاپی که برای بار اول بااون رفتم...چه میزی برام چید...همه داشتند میز ما رو نگاه میکردند... 

 

البته چون تازه با هم اشنا شده بودیم خجالت میکشیدم تا بپرم روی اون همه دسر و غذا و نوشیدنی...

خیلی هم گرسنم بود... 

ولی همین که بهم نگاه میکردی...گرسنگی از یادم میرفت...هنوز هم اون سوپی رو که توی فنجون

اورده بودن رو از یادم نمیره... 

چقدر خندیدیم...کنار اون میزی که روش سماور و فنجان های قدیمی برای دکور گذاشته بودند...

اهنگ داره حرف دلم رو میزنه...دلم غمگینه...گلوم بغض داره...

اصلا رک بگم دلم هوای تو رو کرده... 

 

متن اهنگ غمگینم:

(من گلایه ای نکردم...مگه اشکامو ندیدی؟

چرا رفتی نموندی؟من گلایه ای نکردم...

بغض شکستمو ندیدی/صدای خستمو نشنیدی/

اخه من بی تو میمیرم برگرد پیشم عزیزم.../

التماسمو ندیدی/رسیدم به اخر خط ...

چرا رفتی...چرا رفتی من گلایه ای نکردم...

بذار دستاتو بگیرم

دم اخر راحت بمیرم

سهم من نبود که بی تو

توی تنهایی بمیرم

چرا رفتی...چرا رفتی من گلایه ای نکردم........) 

 

میپیچم روبروی کافی شاپ که کنارش بانک لی هست..شیشه فروشگاه رو بخار گرفته...

ولی میتونم تشخیص بدم...برای اولین بار بعد از خوردن غذا من رو بردی تو اون فروشگاهه و

گفتی هر چی میخوای بردار...

تنها چیزی که توجهم رو جلب کرد یک دست گرم کن ورزشی سیاه رنگ با مارک ادیداس بود که

من اون رو خواستم... 

و تو مثل همیشه بدون اینکه از فروشنده اجازه بگیری دست بردی و از توی ویترین برش داشتی...

مصرانه ازم میخواستی پروشون کنم اما نمیدونی چقدر خجالتی بودم...

اصرارت بی فایده بود...بردی پیش فروشنده و گفتی کادوش کنن...

هنوز هم اونها رو دارم...توی جالباسی اویزونن.از دلم نیومد بپوشمشون...

نگهشون داشتم برای یادگاری...



اهنگ تموم میشه و من قطره اشکی رو که از گوشه چشمم داره میاد رو پاک میکنم...

به اینه نگاه میکنم میبینم یک خط سیاه روی صورتم به وجود اومده...خندم میگیره...

اشک چشمم و سیاهی ریمل...

صورتم رو پاک میکنم و اهنگ رو به اول میزنم... 

 

من گلایه ای نکردم...چرا رفتی... 

 

از اونجا دور میشم و از اولین بریده میپیچم به سمت تبریز... 

نمیتونم خونه برم.بازم به گردشم و یاد اوری خاطراتم ادامه میدم... 

ساعت 10 شبه و من همچنان مثل دیوونه ها زدم بیرون... 

هوا خیلی سرده و درست یک ماه به عید نوروز مونده...


و من هنوز...